و خدا خر را آفريد
و خدا خر را آفريد…. و به او گفت: و تو يک خر خواهي بود. و مثل يک خر کار خواهي کرد و بار خواهي برد، از زماني که تابش آفتاب آغاز مي شود تا زماني که تاريکي شب سرمي رسد. و همواره بر پشت تو باري سنگين خواهد بود. و تو علف خواهي خورد و از عقل بي بهره خواهي بود و پنجاه سال عمر خواهي کرد.
خر به خداوند پاسخ داد: خداوندا! من مي خواهم خر باشم، اما پنجاه سال براي خري همچون من عمري طولاني است. پس کاري کن فقط بيست سال زندگي کنم. و خداوند آرزوي خر را برآورده کرد.
و خدا سگ را آفريد
و به او گفت: تو نگهبان خانه انسان خواهي بود و بهترين دوست و وفادارترين يار انسان خواهي شد. تو غذايي را که به تو مي دهند خواهي خورد و سي سال زندگي خواهي کرد. تو يک سگ خواهي بود.
سگ به خداوند پاسخ داد: خداوندا! سي سال زندگي عمري طولاني است. کاري کن من فقط پانزده سال عمر کنم.
و خداوند آرزوي سگ را برآورد.
و خدا ميمون را آفريد
و به او گفت: تو يک ميمون خواهي بود. از اين شاخه به آن شاخه خواهي پريد و براي سرگرم کردن ديگران کارهاي جالب انجام خواهي داد و بيست سال عمر خواهي کرد.
ميمون به خداوند پاسخ داد: بيست سال عمري طولاني است، من مي خواهم ده سال عمر کنم.
و خداوند آرزوي ميمون را برآورده کرد.
و سرانجام خداوند انسان را آفريد
و به او گفت: تو انسان هستي. تنها مخلوق هوشمند روي تمام سطح کره زمين. تو مي تواني از هوش خودت استفاده کني و سروري همه موجودات را برعهده بگيري و بر تمام جهان تسلط داشته باشي. و تو بيست سال عمر خواهي کرد.
انسان گفت: سرورم! من دوست دارم انسان باشم، اما بيست سال مدت کمي براي زندگي است. آن سي سالي که خرنخواست زندگي کند و آن پانزده سالي که سگ نخواست زندگي کند و آن ده سالي که ميمون نخواست زندگي کند، به من بده.
و خداوند آرزوي انسان را برآورده کرد.
و از آن زمان تا کنون
انسان بيست سال مثل انسان زندگي مي کند…..
و پس از آن، سي سال مثل خر زندگي مي کند، ازدواج مي کند و مثل خر کار مي کند و مثل خر بار مي برد…
و پس از اينکه فرزندانش بزرگ شدند، پانزده سال مثل سگ از خانه اي که در آن زندگي مي کند، نگهباني مي دهد و هرچه به او بدهند مي خورد.
و وقتي پير شد، ده سال مثل ميمون زندگي مي کند، از خانه اين پسر به خانه آن دختر مي رود و سعي مي کند مثل ميمون نوه هايش را سرگرم کند.
و اين بود همان زندگي که انسان از خدا خواست
نظرات شما عزیزان: